بم خوانی

شبیخون

 

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا نقش دلِ ماست در آیینة جام

تا چه رنگ آوَرد این چرخِ کبود ای ساقی

دیدی آن یار که بستیم صد امّید در او

چون به خونِ دلِ ما دست گشود ای ساقی

تشنة خونِ زمین است فلک، وین مَهِ نو

کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی

منّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد

چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی

بی که شُستیم به خونابِ جگر جامة جان

نه ازو تار به جا ماند ونه پود ای ساقی

حق به دستِ دلِ من بود که در معبدِ عشق

سر به غیرِ تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام پیِ گردشِ مِی ساخته اند

ورنه بی مِی زلب و جام چه سود ای ساقی

در فروبند که چون سایه در این خلوتِ غم
با کسم نیست سرِ گفت و شنودم ای ساقی

از میان غربتها

از میان غربتها

امشب در پشت لحظه ها فرود آمده ام و با نبض حیات هم آوازم ، امشب جسم خود را در دیار ارواح گم کرده ام و تصویر من در آینه ها پیدا نیست و وقتی که سر بر سجاده بزرگ می نهم خروش از ابرها بر می خیزد و هنگامی که پرچم قنوت را برمی افرازم شلاق برق فرود می آید . در این کولاک رمزها و بوران اسرار با روان گیاهان چه خواهم گفت ؟ شکایت صحراها را از سیلی گردبادها ، افسوس دشت ها را در هجرت شقایق ها ، نگرانی افق را در غیبت پرستوها ؟ افسوس بسترها را در وداع آبها ؟ امشب در من ترانه گمشده ایست که در نی غربت ها افتاده است ....

مثل پرنده ای که بر ویرانة آشیانه اش نشسته است به دروازه های تاریخ چشم دوخته ام و چونان آهوئی سرگردان در واحه ها ، همة نمازهایم را شکسته می خوانم ، گویا صلیبی خمیده در گورستان کهکشان ها بر مزار ستاره ای فرومُرده و خاموشم ، یا ابری بی وطن که به نفرین ابدی آذرخش گرفتار آمده است ، شاید تابوت آرزویی هستم که بر شانة لحظه ها سنگینی می کند ، اینجا که من ایستاده ام نه کمند حماسه ای بر کنگره زمان می افتد و نه تلاوت مرغی در سحرگاه زمین به گوش می رسد . نه سایة مهربان ابر سپیدی بر آیینه خندان برکه ای فرو می افتد و نه آرامش بوته ای در نیمروز شِن ها به چشم می خورد و شعله لبخندی در خاکستر نگاهی پیدا نیست و زمزمه آوازی در حنجره اندوهی پیدا نیست و ریگ ها از بی سرانجامی قافله ها حکایت می کنند .

اما اگر تو بیایی غنچه های تاریخ شکفتن را آغاز می کنند و پروانه های تبعیدی به فلات و جلگه های اجدادی خود برمی گردند . اگر تو بیایی هر شاخه ای پذیرای گله ای شکوفه و هر گلبرگی میزبان قبیلة پوپک خواهد شد . اگر تو بیایی بادها نسل گیاهان را تا دور دست بیابان خواهد برد و به شکرانة مَقدمت جویباران ، بوسه بر لبهای خشک کِرت ها خواهد نهاد .

بی تو کسی قدر مُصاحبت پونه ها را در ضیافت نهرها نخواهد دانست ، و چراغ شقایق در دهلیز خاک فرو خواهد مُرد ، بی تو سرنوشت من ، سرنوشت سایة در غروب خداحافظی است . بی تو من آفتابی تاریکم که به بی سرانجامی وادیها می تابد ، یا ابری در بدر و آواره ام که از سرزمینی به سرزمین دیگر کوچ می کند . بی تو من نگاهی سرگردانم ، آهی خانه بدوشم که از سینه های سوخته و خیمه های خاکستر شده برمی خیزد .

بین ما سرگردانی وادیها و غربت واحه ها ، بین ما ابدیت سایه ها و ویرانی مرزها بین ما قرن ها فرو افتادن و رفتن و صده ها ایستادن و گریستن است .

در کجای غربت فرود آمده ای پوپک خوکرده به سیلی بادها ! ای نسیم تبعیدی کویرها ! ای بغض هزاره ها ! ای فریاد قرن ها ! ای جلال تصویرها ! ای تپش آرزوها ! بی تو سرنوشت من از اشک آغاز شدن و به آه خاتمه پیدا کردن است ، بی تو من در غروب بارانی فراق و شب بی شعله اندوه ، چونان روحی سرگردان در آتشکده های خاموش و راه های دور افتاده مَسکن دارم ، بی تو گیاهان سرزمین ما به خاک فرو میروند و گُل ها در سکوت ظلمانی دودها شهید می شوند ....

بیا که شمشیر در تالار شکوفه چکامه می خواند و خنجرها التماس رگها را نمی شنوند ، بیا که خارها از برهنگی پاها شرم ندارند و آب ها در بی سرانجامی بسترها هدر می شوند . بیا که خواهش ها در قفس ها و اندیشه ها در سرداب ها می پوسند و آفتاب از پشتِ سر نیزه ها با گُل ها سخن می گوید .

بیا که در سرزمین ما ، یوسف را در رطوبت سلول ها رها می کنند و زلیخا را در اشرافیت قصرها به بند می کِشند و دشتهامان آکنده از مجنون است و در صحرا غریو اشک و وداع هزارن لیلا برپاست ، و برآیند اشک ها و سیلی ها یکسان است و انتهای سلام ها و پاسخ ها در تاریکی ست و در هر گلوئی گِره ناگشوده ، صدها فریاد و بر هر گونه ای ، سیلاب طوفانی ترین گریه ها جاریست و سالهاست که شبنمی بر برگی نمی نشیند و پروانة در آسمان گلبرگها پیدا نیست ، بشر در سراشیبی دره ها و انسان در سرنگونی چاه هاست . بیا که حُزن واژه ها در سامعه سنگ ها و صفای زنبق ها در دودِ کارخانه ها گرفتارند . کسی به فکر عاقبت گُلدان نیست و چشمی بر سرانجام خونین شقایق ها نمی گرید .

اکنون جز تو ای ملکوت دریاها که می تواند پیام ساحل ها را به دست موج ها بسپارد و پریان مرجان نشین اعماق را برای نجات آخرین بقایای گیاه خبر سازد ؟ و جز تو ای هیکل نورانی آفاق غیب ! ای ، جسم شفاف سپیده دَم تجلی ! ای فرشته پرنده که در ناقوس کلیساها و سرود موبدان و عود شبستان ها و هاله گلدسته ها پدیداری ! که می تواند آیینه نشینان مانا را از بیداد داس ها و قتل عام سنبله ها باخبر کند ؟

بیا که از شب زخمی ،  خون ستاره می چکد و نعش درختان بر سرِ دست صحراهاست و در تمام کوهستان پرندة ساکن نیست و پیش از ظهور لاله ها ، زمین در اسارت خارها در می آید ! بیا که دجله پُر از خاکستر حلاج هاست و بر هر درگاهی داری قامت برافراشته و بر هر روزنی شمعی فرو مُرده است، عارفان را از دامنه های سحرگاهان به زندان غارها افکنده اند و پادشاهان ، جامه درویشان می پوشند و جَبّاران عاشقان را به مصاف بیستون می فرستند و فرهنگ ما ، فرهنگی فرهاد کُش و خسرو پرور است ....

بیا و شب قطبی را شعله خورشیدی برافراز و برهوت زمین را به ظهور لاله ای آبادان ساز ! بیا و با کرشمة نگاهت خون در دل غزالان خُتن افکن ! و با نسیم گیسویت ، نافه آهوان را مُشکین کن ! بیا و پرچم ظفرنمون شقایق را بر قله های رفیع فریاد برافراز و در مجلس آب ها خطابه نیلوفر بخوان ! بیا و آیینه ها را پُر از تلألو لبخندها کن و خاک را پرورشگاه نسترن ها ساز ! بیا و نرگس ها را به سوی سنگستان ها فرست و برای هر گُلبنی ، پروانه ای مقرر کن . بیا تا در خلسه چشمت گُل های آبی شکوفا شود و از آبشار کلامت جویباران بیقرار غزل جاری گردد

مشتاق گٌل

مشتاق گٌل
  
خفته خبر  ندارد سر بر کنار جانان

کین شب دراز باشد در چشم پاسبانان

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم

کین کارهای مشکل افتد به کاردانان

دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد

می باید این نصیحت کردن به دلستانان

دامن ز پای برگیر ای خوب روی خوش رو

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان
من تَرک مِهر اینان در خود نمی شناسم

بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد

داند که روز گردد روزی شب شبانان

باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

چشم از تو بر نگیرم ور می کُشد رقیبم

مشتاق گُل بسازد با خوی باغبانان

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

همچون زمام اُشتر بر دست ساربانان

شاید که آستینت بر سر زند سعدی

تا چون مگس نگردی گِرد شِکر دهانان

وفای عهد

وفای عهد

   
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

به هرکجا که بخوانند بی خبر نرود

سواد دیده غم دیده ام به اشک مشوی

که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجائی

که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

مکن به چشم حقارت نگاه بر من مست

که آبروی شریعت بدین قًدًر نرود

سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم

چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

وفای عهد من از خاطرت بدر نرود

بیار باده و اول به دست حافظ ده

به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود

داستان زندگی ( قسمت دوم )

                                        داستان زندگی
  دشتها را سیر کردم با یک لحظه پرواز مژگان تو . حرف می زنی و قلب من مثل حنجرة   چکاوکی می گیرد . سکوت تو قلبم را فشرده و تا سر حدّ انفجار می کشاند . شوق من از شقیقة شقایق بیرون می زند.

اینست عاشقی : وُل خوردن در فراق ، سرگردانی در کوچه های حیرانی .

باز هم خدا پدر و مادر خیالت را بیامرزد که شبها سری به تنهائی ما می زند و ما را با یک پیاله سرمة سیاه مست می کند . خدا خیر بدهد غمت را که در غربت هم ما را از خاطر
نمی برد .

آرزوی پَرپَر من ! تما جوانیم را در دامنه های مه آلود مژگان گذراندم و تمام شعرم را چونان کوزه ای از چشم تو پُر کردم . اکنون آغاز پایان منست : من دیگر دارم سرم را به آسمان می گذارم . من دیگر  دارم دیوانه می شوم و در دانشگاه دارالمجانین ثبت نام می کنم . و دریغا که لیلائی در این دارالمجانین نیست . من در دسته گیسوی تو زنجیر زخم می زنم و زیر عَلمِ عشقت سینة محبت چاک می کنم .

آهم هم دارد کم کم ، کم سوز می شود . چراغ چشم هایم خاموش است . تند تند هوس آبادی به سرم می زند . تند تند به یاد جنگل می افتم و آن کوچه ای که کودکی ما را به خرگوشها و پروانه ها پیوند می داد .

من از آنانی که عشق را به پایین تنة طبیعت می آورند ـ چندشم می شود . و همچنین از آنانی که عشق را بلند می کنند تا از بالای نفسانیت پرت کنند به درة دروغ . از این عشق های نوبتی که به کارگردانی هوس صورت می گیرد ـ نفرت دارم . من از این عشق که سادگی یک زیلو پهن می شود و می گذارد هر گُرازی در بیشه های بلوغش بِچرد ، متنفرم .

عشق آلودگی نیست ، هوای پاک روستای فطرت است . با عشق نمی شود کاسبی کرد . عشق معاهدة انسان است با ابدیت . ابدیت که نمی تواند در مراسم عَرق خوران هر جلنبری برقصد .

راستی اگر عشق نبود قلب تیر خوردة مارا که بر دوش می کشید ؟ اگر عشق نبود کوچة خواب آلودة ما را کدام گنجشکِ گرسنه بیدار می کرد ؟ من این زخم را مدیون عشقم .

چه وحشیانه چشم های تو ساغر جنون می زند ای عشق ! نگاهت حرمت حیرت را رعایت نمی کند و سراپردة آیینه را می شکافد . شانه های مهربانت متکبرند و گیسوان مقدست درخت نفرین هاست ! اصلاً بیا زخم های کهنه را از نو شروع کنیم : من این شعرهای خسته و این دفتر سوخته را به تو پس می دهم در عوض دلِ سالم و زخم نخورده ام را می خواهم .! جوانیم را بده ! بادبانهایم را به من برگردان ! آن خانه های ساحلی که با ماسه برایت ساختم و تمام آن نامه هائی که به آدرس تو در صندوق قنوت ریختم .

آخر این همه قایم موشک بازی فراق برای چیست ؟ مگر ما عاشقان خون استفراغ کرده ایم ؟ مگر می شود دوست داشتن را دست بند زد ؟ ما ناچاریم به هم عشق بورزیم زیرا خداوند قلب ما را مثل نسترن نازک کرده است . خداوند توی دل هر انسان یک پروانه گذاشته است برای لرزیدن .

بعضی ها دستشان را می برند توی سینه شان و قناری قلبشان را می کُشند ، بعد اطاق تهی دلشان را به عنکبوت ها اجاره می دهند . به هر حال من حتی یک روز هم نمی توانم بدون فراق تو سر کنم . جدائی بهتر است . ما آمده ایم تا از یکدیگر جدا شویم . عشق ، فاصله گرفتن ذرات از یکدیگر است . عشق یعنی نرسیدن . اگر همة عُشاق به یکدیگر می رسیدند تیرهای ترکش تاریخ تمام می شد .

تاریخ ، الان سرگشته و مهجور است . اساساً تاریخ چیزی نیست جز دورة هجران انسان .

آن روزی که عشق ها به معشوق ها برسند ، نیستان جدائی خاموش می شود و دفِ دیدار در کائنات به صدا درمی آید .

عاشق در دوران جدائی ، شبها تنها به خانه برمی گردد ، پنجرة عزلت را باز می کند . گلهای حسرت را آب می دهد . می نشیند زخم هایش را گلدوزی می کند . دستی به سر و روی اندوهش می کشد . چند لیوان اشک پای نرگس ها می ریزد . دو سه قطره آواز به گلوی قناری ها می چکاند .

من خیلی شبها وقتی خوابم می برد از صدای ضجة کمانچه ها بیدار می شوم . عاشیقلارها هر شب به چشمان من شبیخون می زنند . شروه ها مثل ابرهای جنوبی از فراز جمجمه ام پرواز می کند  و من همه اش به یاد تو چشم هایم را می بندم و بُغض هایم را به صورت شیشه های چکیده فرو می ریزم .

ما رنج می بریم و معشوق زیباتر می شود . ما بار می کشیم و حسرت و بُغض ما را
می خورد . اگر به جای این همه دَم دست کار کردن ، زعفران می فروختیم تا حالا صاحب صد هکتار رنگ زرد می شدیم . اگر این همه حواس ما میخ زیبائی نمی شد الان در زشتی از شیطان هم جلو می زدیم .

افسوس عشق آمد و آبروی ما در میان عالم و آدم برد . چشم وا کردیم و دیدیم هزاران چشم  ما را دوره کرده اند . چشم باز کردیم و خود را تنها در بازوان شوق تو یافتیم . لبهای تو را دیدیم و ذوق شعرمان تَرَک برداشت . گیسوان تو را مشاهده کردیم و با اسرار شب واقف شدیم . تو را دیدیم و خود را در نور دیدیم . تو را دیدیم و خود را به خویشتن زدیم . تو را دیدیم و از خود به در آمدیم . از تو به خود نظر کردیم : خود را در چنبرة چشم های تو در تار و پود گیسوان تو دیدیم .

آری عشق یک ستم تاریخی است . عشق بُرنده ترین شمشیریست که بر گردن انسان فرود آمده است . عشق ، کُشنده ترین طاعون جهان است . عشق ، مادر جنگهاست و عشق مسئول ویرانی زمین است : همه از ابروان تو شمشیر زنی آموخته اند و از مژگان تو زوبین برگرفتند.