شبیخون
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دلِ ماست در آیینة جام
تا چه رنگ آوَرد این چرخِ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امّید در او
چون به خونِ دلِ ما دست گشود ای ساقی
تشنة خونِ زمین است فلک، وین مَهِ نو
کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی
منّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی
بی که شُستیم به خونابِ جگر جامة جان
نه ازو تار به جا ماند ونه پود ای ساقی
حق به دستِ دلِ من بود که در معبدِ عشق
سر به غیرِ تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پیِ گردشِ مِی ساخته اند
ورنه بی مِی زلب و جام چه سود ای ساقی
در فروبند که چون سایه در این خلوتِ غم
با کسم نیست سرِ گفت و شنودم ای ساقی
موفق باشی