از میان غربتها

از میان غربتها

امشب در پشت لحظه ها فرود آمده ام و با نبض حیات هم آوازم ، امشب جسم خود را در دیار ارواح گم کرده ام و تصویر من در آینه ها پیدا نیست و وقتی که سر بر سجاده بزرگ می نهم خروش از ابرها بر می خیزد و هنگامی که پرچم قنوت را برمی افرازم شلاق برق فرود می آید . در این کولاک رمزها و بوران اسرار با روان گیاهان چه خواهم گفت ؟ شکایت صحراها را از سیلی گردبادها ، افسوس دشت ها را در هجرت شقایق ها ، نگرانی افق را در غیبت پرستوها ؟ افسوس بسترها را در وداع آبها ؟ امشب در من ترانه گمشده ایست که در نی غربت ها افتاده است ....

مثل پرنده ای که بر ویرانة آشیانه اش نشسته است به دروازه های تاریخ چشم دوخته ام و چونان آهوئی سرگردان در واحه ها ، همة نمازهایم را شکسته می خوانم ، گویا صلیبی خمیده در گورستان کهکشان ها بر مزار ستاره ای فرومُرده و خاموشم ، یا ابری بی وطن که به نفرین ابدی آذرخش گرفتار آمده است ، شاید تابوت آرزویی هستم که بر شانة لحظه ها سنگینی می کند ، اینجا که من ایستاده ام نه کمند حماسه ای بر کنگره زمان می افتد و نه تلاوت مرغی در سحرگاه زمین به گوش می رسد . نه سایة مهربان ابر سپیدی بر آیینه خندان برکه ای فرو می افتد و نه آرامش بوته ای در نیمروز شِن ها به چشم می خورد و شعله لبخندی در خاکستر نگاهی پیدا نیست و زمزمه آوازی در حنجره اندوهی پیدا نیست و ریگ ها از بی سرانجامی قافله ها حکایت می کنند .

اما اگر تو بیایی غنچه های تاریخ شکفتن را آغاز می کنند و پروانه های تبعیدی به فلات و جلگه های اجدادی خود برمی گردند . اگر تو بیایی هر شاخه ای پذیرای گله ای شکوفه و هر گلبرگی میزبان قبیلة پوپک خواهد شد . اگر تو بیایی بادها نسل گیاهان را تا دور دست بیابان خواهد برد و به شکرانة مَقدمت جویباران ، بوسه بر لبهای خشک کِرت ها خواهد نهاد .

بی تو کسی قدر مُصاحبت پونه ها را در ضیافت نهرها نخواهد دانست ، و چراغ شقایق در دهلیز خاک فرو خواهد مُرد ، بی تو سرنوشت من ، سرنوشت سایة در غروب خداحافظی است . بی تو من آفتابی تاریکم که به بی سرانجامی وادیها می تابد ، یا ابری در بدر و آواره ام که از سرزمینی به سرزمین دیگر کوچ می کند . بی تو من نگاهی سرگردانم ، آهی خانه بدوشم که از سینه های سوخته و خیمه های خاکستر شده برمی خیزد .

بین ما سرگردانی وادیها و غربت واحه ها ، بین ما ابدیت سایه ها و ویرانی مرزها بین ما قرن ها فرو افتادن و رفتن و صده ها ایستادن و گریستن است .

در کجای غربت فرود آمده ای پوپک خوکرده به سیلی بادها ! ای نسیم تبعیدی کویرها ! ای بغض هزاره ها ! ای فریاد قرن ها ! ای جلال تصویرها ! ای تپش آرزوها ! بی تو سرنوشت من از اشک آغاز شدن و به آه خاتمه پیدا کردن است ، بی تو من در غروب بارانی فراق و شب بی شعله اندوه ، چونان روحی سرگردان در آتشکده های خاموش و راه های دور افتاده مَسکن دارم ، بی تو گیاهان سرزمین ما به خاک فرو میروند و گُل ها در سکوت ظلمانی دودها شهید می شوند ....

بیا که شمشیر در تالار شکوفه چکامه می خواند و خنجرها التماس رگها را نمی شنوند ، بیا که خارها از برهنگی پاها شرم ندارند و آب ها در بی سرانجامی بسترها هدر می شوند . بیا که خواهش ها در قفس ها و اندیشه ها در سرداب ها می پوسند و آفتاب از پشتِ سر نیزه ها با گُل ها سخن می گوید .

بیا که در سرزمین ما ، یوسف را در رطوبت سلول ها رها می کنند و زلیخا را در اشرافیت قصرها به بند می کِشند و دشتهامان آکنده از مجنون است و در صحرا غریو اشک و وداع هزارن لیلا برپاست ، و برآیند اشک ها و سیلی ها یکسان است و انتهای سلام ها و پاسخ ها در تاریکی ست و در هر گلوئی گِره ناگشوده ، صدها فریاد و بر هر گونه ای ، سیلاب طوفانی ترین گریه ها جاریست و سالهاست که شبنمی بر برگی نمی نشیند و پروانة در آسمان گلبرگها پیدا نیست ، بشر در سراشیبی دره ها و انسان در سرنگونی چاه هاست . بیا که حُزن واژه ها در سامعه سنگ ها و صفای زنبق ها در دودِ کارخانه ها گرفتارند . کسی به فکر عاقبت گُلدان نیست و چشمی بر سرانجام خونین شقایق ها نمی گرید .

اکنون جز تو ای ملکوت دریاها که می تواند پیام ساحل ها را به دست موج ها بسپارد و پریان مرجان نشین اعماق را برای نجات آخرین بقایای گیاه خبر سازد ؟ و جز تو ای هیکل نورانی آفاق غیب ! ای ، جسم شفاف سپیده دَم تجلی ! ای فرشته پرنده که در ناقوس کلیساها و سرود موبدان و عود شبستان ها و هاله گلدسته ها پدیداری ! که می تواند آیینه نشینان مانا را از بیداد داس ها و قتل عام سنبله ها باخبر کند ؟

بیا که از شب زخمی ،  خون ستاره می چکد و نعش درختان بر سرِ دست صحراهاست و در تمام کوهستان پرندة ساکن نیست و پیش از ظهور لاله ها ، زمین در اسارت خارها در می آید ! بیا که دجله پُر از خاکستر حلاج هاست و بر هر درگاهی داری قامت برافراشته و بر هر روزنی شمعی فرو مُرده است، عارفان را از دامنه های سحرگاهان به زندان غارها افکنده اند و پادشاهان ، جامه درویشان می پوشند و جَبّاران عاشقان را به مصاف بیستون می فرستند و فرهنگ ما ، فرهنگی فرهاد کُش و خسرو پرور است ....

بیا و شب قطبی را شعله خورشیدی برافراز و برهوت زمین را به ظهور لاله ای آبادان ساز ! بیا و با کرشمة نگاهت خون در دل غزالان خُتن افکن ! و با نسیم گیسویت ، نافه آهوان را مُشکین کن ! بیا و پرچم ظفرنمون شقایق را بر قله های رفیع فریاد برافراز و در مجلس آب ها خطابه نیلوفر بخوان ! بیا و آیینه ها را پُر از تلألو لبخندها کن و خاک را پرورشگاه نسترن ها ساز ! بیا و نرگس ها را به سوی سنگستان ها فرست و برای هر گُلبنی ، پروانه ای مقرر کن . بیا تا در خلسه چشمت گُل های آبی شکوفا شود و از آبشار کلامت جویباران بیقرار غزل جاری گردد
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد