مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مٌرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گٌل از دامنم
گٌل به دامن می فشاند، اشک خونینم هنوز
گرچه سرتا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم، رهی
طفلم و نگشوده چشمِ مصلحت بینم هنوز