وفای شمع

وفای شمع
 
مٌردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

آرزو مٌرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گٌل از دامنم

گٌل به دامن می فشاند، اشک خونینم هنوز

گرچه سرتا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیم گون شد موی غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم، رهی

طفلم و نگشوده چشمِ مصلحت بینم هنوز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد