داستان زندگی
دشتها را سیر کردم با یک لحظه پرواز مژگان تو . حرف می زنی و قلب من مثل حنجرة چکاوکی می گیرد . سکوت تو قلبم را فشرده و تا سر حدّ انفجار می کشاند . شوق من از شقیقة شقایق بیرون می زند.
اینست عاشقی : وُل خوردن در فراق ، سرگردانی در کوچه های حیرانی .
باز هم خدا پدر و مادر خیالت را بیامرزد که شبها سری به تنهائی ما می زند و ما را با یک پیاله سرمة سیاه مست می کند . خدا خیر بدهد غمت را که در غربت هم ما را از خاطر
نمی برد .
آرزوی پَرپَر من ! تما جوانیم را در دامنه های مه آلود مژگان گذراندم و تمام شعرم را چونان کوزه ای از چشم تو پُر کردم . اکنون آغاز پایان منست : من دیگر دارم سرم را به آسمان می گذارم . من دیگر دارم دیوانه می شوم و در دانشگاه دارالمجانین ثبت نام می کنم . و دریغا که لیلائی در این دارالمجانین نیست . من در دسته گیسوی تو زنجیر زخم می زنم و زیر عَلمِ عشقت سینة محبت چاک می کنم .
آهم هم دارد کم کم ، کم سوز می شود . چراغ چشم هایم خاموش است . تند تند هوس آبادی به سرم می زند . تند تند به یاد جنگل می افتم و آن کوچه ای که کودکی ما را به خرگوشها و پروانه ها پیوند می داد .
من از آنانی که عشق را به پایین تنة طبیعت می آورند ـ چندشم می شود . و همچنین از آنانی که عشق را بلند می کنند تا از بالای نفسانیت پرت کنند به درة دروغ . از این عشق های نوبتی که به کارگردانی هوس صورت می گیرد ـ نفرت دارم . من از این عشق که سادگی یک زیلو پهن می شود و می گذارد هر گُرازی در بیشه های بلوغش بِچرد ، متنفرم .
عشق آلودگی نیست ، هوای پاک روستای فطرت است . با عشق نمی شود کاسبی کرد . عشق معاهدة انسان است با ابدیت . ابدیت که نمی تواند در مراسم عَرق خوران هر جلنبری برقصد .
راستی اگر عشق نبود قلب تیر خوردة مارا که بر دوش می کشید ؟ اگر عشق نبود کوچة خواب آلودة ما را کدام گنجشکِ گرسنه بیدار می کرد ؟ من این زخم را مدیون عشقم .
چه وحشیانه چشم های تو ساغر جنون می زند ای عشق ! نگاهت حرمت حیرت را رعایت نمی کند و سراپردة آیینه را می شکافد . شانه های مهربانت متکبرند و گیسوان مقدست درخت نفرین هاست ! اصلاً بیا زخم های کهنه را از نو شروع کنیم : من این شعرهای خسته و این دفتر سوخته را به تو پس می دهم در عوض دلِ سالم و زخم نخورده ام را می خواهم .! جوانیم را بده ! بادبانهایم را به من برگردان ! آن خانه های ساحلی که با ماسه برایت ساختم و تمام آن نامه هائی که به آدرس تو در صندوق قنوت ریختم .
آخر این همه قایم موشک بازی فراق برای چیست ؟ مگر ما عاشقان خون استفراغ کرده ایم ؟ مگر می شود دوست داشتن را دست بند زد ؟ ما ناچاریم به هم عشق بورزیم زیرا خداوند قلب ما را مثل نسترن نازک کرده است . خداوند توی دل هر انسان یک پروانه گذاشته است برای لرزیدن .
بعضی ها دستشان را می برند توی سینه شان و قناری قلبشان را می کُشند ، بعد اطاق تهی دلشان را به عنکبوت ها اجاره می دهند . به هر حال من حتی یک روز هم نمی توانم بدون فراق تو سر کنم . جدائی بهتر است . ما آمده ایم تا از یکدیگر جدا شویم . عشق ، فاصله گرفتن ذرات از یکدیگر است . عشق یعنی نرسیدن . اگر همة عُشاق به یکدیگر می رسیدند تیرهای ترکش تاریخ تمام می شد .
تاریخ ، الان سرگشته و مهجور است . اساساً تاریخ چیزی نیست جز دورة هجران انسان .
آن روزی که عشق ها به معشوق ها برسند ، نیستان جدائی خاموش می شود و دفِ دیدار در کائنات به صدا درمی آید .
عاشق در دوران جدائی ، شبها تنها به خانه برمی گردد ، پنجرة عزلت را باز می کند . گلهای حسرت را آب می دهد . می نشیند زخم هایش را گلدوزی می کند . دستی به سر و روی اندوهش می کشد . چند لیوان اشک پای نرگس ها می ریزد . دو سه قطره آواز به گلوی قناری ها می چکاند .
من خیلی شبها وقتی خوابم می برد از صدای ضجة کمانچه ها بیدار می شوم . عاشیقلارها هر شب به چشمان من شبیخون می زنند . شروه ها مثل ابرهای جنوبی از فراز جمجمه ام پرواز می کند و من همه اش به یاد تو چشم هایم را می بندم و بُغض هایم را به صورت شیشه های چکیده فرو می ریزم .
ما رنج می بریم و معشوق زیباتر می شود . ما بار می کشیم و حسرت و بُغض ما را
می خورد . اگر به جای این همه دَم دست کار کردن ، زعفران می فروختیم تا حالا صاحب صد هکتار رنگ زرد می شدیم . اگر این همه حواس ما میخ زیبائی نمی شد الان در زشتی از شیطان هم جلو می زدیم .
افسوس عشق آمد و آبروی ما در میان عالم و آدم برد . چشم وا کردیم و دیدیم هزاران چشم ما را دوره کرده اند . چشم باز کردیم و خود را تنها در بازوان شوق تو یافتیم . لبهای تو را دیدیم و ذوق شعرمان تَرَک برداشت . گیسوان تو را مشاهده کردیم و با اسرار شب واقف شدیم . تو را دیدیم و خود را در نور دیدیم . تو را دیدیم و خود را به خویشتن زدیم . تو را دیدیم و از خود به در آمدیم . از تو به خود نظر کردیم : خود را در چنبرة چشم های تو در تار و پود گیسوان تو دیدیم .
آری عشق یک ستم تاریخی است . عشق بُرنده ترین شمشیریست که بر گردن انسان فرود آمده است . عشق ، کُشنده ترین طاعون جهان است . عشق ، مادر جنگهاست و عشق مسئول ویرانی زمین است : همه از ابروان تو شمشیر زنی آموخته اند و از مژگان تو زوبین برگرفتند.
salam
weblog zibaie darid..movafagh bashid..va omidvaram edame bedahid
doste hameshegi shoma dar orkut (Amir)o