داستان زندگی ( قسمت دوم )

                                        داستان زندگی
  دشتها را سیر کردم با یک لحظه پرواز مژگان تو . حرف می زنی و قلب من مثل حنجرة   چکاوکی می گیرد . سکوت تو قلبم را فشرده و تا سر حدّ انفجار می کشاند . شوق من از شقیقة شقایق بیرون می زند.

اینست عاشقی : وُل خوردن در فراق ، سرگردانی در کوچه های حیرانی .

باز هم خدا پدر و مادر خیالت را بیامرزد که شبها سری به تنهائی ما می زند و ما را با یک پیاله سرمة سیاه مست می کند . خدا خیر بدهد غمت را که در غربت هم ما را از خاطر
نمی برد .

آرزوی پَرپَر من ! تما جوانیم را در دامنه های مه آلود مژگان گذراندم و تمام شعرم را چونان کوزه ای از چشم تو پُر کردم . اکنون آغاز پایان منست : من دیگر دارم سرم را به آسمان می گذارم . من دیگر  دارم دیوانه می شوم و در دانشگاه دارالمجانین ثبت نام می کنم . و دریغا که لیلائی در این دارالمجانین نیست . من در دسته گیسوی تو زنجیر زخم می زنم و زیر عَلمِ عشقت سینة محبت چاک می کنم .

آهم هم دارد کم کم ، کم سوز می شود . چراغ چشم هایم خاموش است . تند تند هوس آبادی به سرم می زند . تند تند به یاد جنگل می افتم و آن کوچه ای که کودکی ما را به خرگوشها و پروانه ها پیوند می داد .

من از آنانی که عشق را به پایین تنة طبیعت می آورند ـ چندشم می شود . و همچنین از آنانی که عشق را بلند می کنند تا از بالای نفسانیت پرت کنند به درة دروغ . از این عشق های نوبتی که به کارگردانی هوس صورت می گیرد ـ نفرت دارم . من از این عشق که سادگی یک زیلو پهن می شود و می گذارد هر گُرازی در بیشه های بلوغش بِچرد ، متنفرم .

عشق آلودگی نیست ، هوای پاک روستای فطرت است . با عشق نمی شود کاسبی کرد . عشق معاهدة انسان است با ابدیت . ابدیت که نمی تواند در مراسم عَرق خوران هر جلنبری برقصد .

راستی اگر عشق نبود قلب تیر خوردة مارا که بر دوش می کشید ؟ اگر عشق نبود کوچة خواب آلودة ما را کدام گنجشکِ گرسنه بیدار می کرد ؟ من این زخم را مدیون عشقم .

چه وحشیانه چشم های تو ساغر جنون می زند ای عشق ! نگاهت حرمت حیرت را رعایت نمی کند و سراپردة آیینه را می شکافد . شانه های مهربانت متکبرند و گیسوان مقدست درخت نفرین هاست ! اصلاً بیا زخم های کهنه را از نو شروع کنیم : من این شعرهای خسته و این دفتر سوخته را به تو پس می دهم در عوض دلِ سالم و زخم نخورده ام را می خواهم .! جوانیم را بده ! بادبانهایم را به من برگردان ! آن خانه های ساحلی که با ماسه برایت ساختم و تمام آن نامه هائی که به آدرس تو در صندوق قنوت ریختم .

آخر این همه قایم موشک بازی فراق برای چیست ؟ مگر ما عاشقان خون استفراغ کرده ایم ؟ مگر می شود دوست داشتن را دست بند زد ؟ ما ناچاریم به هم عشق بورزیم زیرا خداوند قلب ما را مثل نسترن نازک کرده است . خداوند توی دل هر انسان یک پروانه گذاشته است برای لرزیدن .

بعضی ها دستشان را می برند توی سینه شان و قناری قلبشان را می کُشند ، بعد اطاق تهی دلشان را به عنکبوت ها اجاره می دهند . به هر حال من حتی یک روز هم نمی توانم بدون فراق تو سر کنم . جدائی بهتر است . ما آمده ایم تا از یکدیگر جدا شویم . عشق ، فاصله گرفتن ذرات از یکدیگر است . عشق یعنی نرسیدن . اگر همة عُشاق به یکدیگر می رسیدند تیرهای ترکش تاریخ تمام می شد .

تاریخ ، الان سرگشته و مهجور است . اساساً تاریخ چیزی نیست جز دورة هجران انسان .

آن روزی که عشق ها به معشوق ها برسند ، نیستان جدائی خاموش می شود و دفِ دیدار در کائنات به صدا درمی آید .

عاشق در دوران جدائی ، شبها تنها به خانه برمی گردد ، پنجرة عزلت را باز می کند . گلهای حسرت را آب می دهد . می نشیند زخم هایش را گلدوزی می کند . دستی به سر و روی اندوهش می کشد . چند لیوان اشک پای نرگس ها می ریزد . دو سه قطره آواز به گلوی قناری ها می چکاند .

من خیلی شبها وقتی خوابم می برد از صدای ضجة کمانچه ها بیدار می شوم . عاشیقلارها هر شب به چشمان من شبیخون می زنند . شروه ها مثل ابرهای جنوبی از فراز جمجمه ام پرواز می کند  و من همه اش به یاد تو چشم هایم را می بندم و بُغض هایم را به صورت شیشه های چکیده فرو می ریزم .

ما رنج می بریم و معشوق زیباتر می شود . ما بار می کشیم و حسرت و بُغض ما را
می خورد . اگر به جای این همه دَم دست کار کردن ، زعفران می فروختیم تا حالا صاحب صد هکتار رنگ زرد می شدیم . اگر این همه حواس ما میخ زیبائی نمی شد الان در زشتی از شیطان هم جلو می زدیم .

افسوس عشق آمد و آبروی ما در میان عالم و آدم برد . چشم وا کردیم و دیدیم هزاران چشم  ما را دوره کرده اند . چشم باز کردیم و خود را تنها در بازوان شوق تو یافتیم . لبهای تو را دیدیم و ذوق شعرمان تَرَک برداشت . گیسوان تو را مشاهده کردیم و با اسرار شب واقف شدیم . تو را دیدیم و خود را در نور دیدیم . تو را دیدیم و خود را به خویشتن زدیم . تو را دیدیم و از خود به در آمدیم . از تو به خود نظر کردیم : خود را در چنبرة چشم های تو در تار و پود گیسوان تو دیدیم .

آری عشق یک ستم تاریخی است . عشق بُرنده ترین شمشیریست که بر گردن انسان فرود آمده است . عشق ، کُشنده ترین طاعون جهان است . عشق ، مادر جنگهاست و عشق مسئول ویرانی زمین است : همه از ابروان تو شمشیر زنی آموخته اند و از مژگان تو زوبین برگرفتند.

نظرات 1 + ارسال نظر
امیر سه‌شنبه 6 بهمن 1383 ساعت 04:01 http://www.navayetar.tk

salam
weblog zibaie darid..movafagh bashid..va omidvaram edame bedahid
doste hameshegi shoma dar orkut (Amir)o

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد