کاروان

دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک وخون زخم سرانگشت های شان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها ودست هاست
عصیان زندگی ست
در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپش های قلب شاد
یاران من به بند
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه
زود است گالیا
در گوش من فسانه دلداگی مخوان
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه
زود است گالیا ! نرسیده ست کاروان
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هرچه دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه ها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو
عشق من

یادداشتهای گم شده

پس کجاست ؟

چند بار

خرت و پرت های کیف باد کرده را زیر و رو کنم :

پوشه مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار

کارت های اعتبار

کارت های دعوت عروسی و عزا

قبض های آب و برق و غیره و کذا

برگه حقوق و بیمه و جریمه و مساعده

رو نوشت بخشنامه های طبق قاعده

نامه های رسمی و تعارفی

نامه های مستقیم و محرمانه معرفی

برگه رسید قسط های وام

قسط های تا همیشه نا تمام ...

پس کجاست ؟

چند بار

جیب های پاره پوره را پشت و رو کنم :

چند تا بلیت تا شده

چند اسکناس کهنه و مچاله

چند سکه سیاه

صورت خرید خواروبا ، صورت خرید جنس های خانگی

پس کجاست ؟

یادداشت های درد جاودانگی ؟

تهی

خورشید جاودانی

 

در صبح آشنایی شیرین مان  ترا

گفتم که مَرد عشق نئی . باورت نبود

دراین غروب تلخ جدایی . هنوز هم

می خواهمت چو روز نخست . ولی چه سود !

 

می خواستی به خاطر سوگندهای خویش

در بزم عشق بر سر من جام نشکنی

می خواستی به پاس صفای سرشک من

این گونه دلشکسته به خاکم نیفکنی

 

پنداشتی که کوره ی سوزان عشق من

دور از نگاه گرم تو خاموش می شود ؟

پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز

در تنگنای سینه فراموش می شود؟


تو رفته ای که بی من . تنها سفر کنی

من مانده ام که بی تو . شبها سحر کنم

تو رفته ای که عشق من از سر به درکنی

من مانده ام که عشق تورا تاج سر کنم

 

روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور

من شب چراغ عشق تو را نیز می برم !

عشق تو . نور عشق تو . عشق بزرگ تو است

خورشید جاودانی دنیای دیگرم

دشمن و دوست

دشمن و دوست

 

دیگران از صدمة اعدا همی نالند و من

از جفای دوستان گِریم ، چو ابر بهمنی

سست عهد و سرد مِهرند این رفیقان همچو گٌل

ضایع آن عمری که با این سست عهدان سر کٌنی

دوستان را می نپاید الفت و یاری ، ولی

دشمنان را همچنن برجاست کید و ریمنی

کاش بودی به گیتی ، استوار و دیر پای
دوستان در دوستی ، چون دشمنان در دشمنی

وفای شمع

وفای شمع
 
مٌردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

آرزو مٌرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گٌل از دامنم

گٌل به دامن می فشاند، اشک خونینم هنوز

گرچه سرتا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیم گون شد موی غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم، رهی

طفلم و نگشوده چشمِ مصلحت بینم هنوز