دروغ

دروغ

 

هر کی میگه عاشق و بی قرارتم دروغه

هر لحظه با گریه در انتظارتم دروغه

هر کی میگه رفیقتم دشمن جونه

پیمونة محبتش ساغر خونه

هر کی میگه اسیر اون نگاهتم دروغه

تو لحظه ها خستگی پناهتم دروغه

هر کی برای گریه شونهاش پناهه

رُخش چو روز روشن و دلش سیاهه

رنج پیاپی مکش ای مهربون

مست دقایق مشو ای بی نشون

قدر دلِ غم زده ات را بدون

دست ارادت مده با هر کسی

عطر گُل یاس ندارد خصی

آخر قصّه به کجا می رسی

پردة جان کاه ظلمت را بسوزان

ای دلِ من شعلة آهت کجاست

جانم از تیرگیها برلب آمد
آسمانِ عُمر من ماهت کجاست

نیِ شکسته

نیِ شکسته

 

با این دلِ ماتم زده آواز چه سازم

بشکسته نی ام بی لبِِ دم ساز چه سازم

در کُنجِ قفس می کُشدم حسرتِ پرواز

با بال و پَرِ سوخته پرواز چه سازم

گفتم که دل از مِهرِ تو برگیرم و هیهات

با این همه افسونگری و ناز چه سازم

خونابه شد آن دل که نهانگاهِ غمت بود

از پرده درافتد اگر این راز چه سازم

گیرم که نهان برکِشم این آهِ جگر سوز
با اشکِ تو ای دیدة غمّار چه سازم

تارِ دلِ من چشمة الحانِ خدایی ست

از دستِ تو ای زخمة ناساز چه سازم

سازِ غزلِ سایه به دامانِ تو خوش بود
دور از تو منِ دل شده آواز چه سازم

لبِ خاموش

لبِ خاموش

 

امشب به قصة دلِ من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

این دُر همیشه در صدفِ روزگار نیست

می گویمت ولی تو کجا گوش می کنی

دستم نمی رود که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغرِ تو چیست که با جرعة نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

مِی جوش می زند به دلِ خُم بیا ببین

یادی اگر ز خونِ سیاووش می کنی

گر گوش کی کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

جامِ جهان ز خونِ دلِ عاشقان پُر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

سایه چو شمع شعله درافکنده ای به جمع

زین داستان که با لبِ خاموش می کنی

سپیده

به نامِ شما

 

زمانه قرعة نو می زند به نامِ شما

خوشا شما که جهان می رود به کامِ شما

درین هوا چه نفس ها پُر آتش است و خوش است

که بوی عودِ دلِ ماست در مشامِ شما

تنورِ سینة سوزانِ ما به یاد آرید

کز آتشِ دلِ ما پخته گشت خامِ شما

فروغ گوهری از گنج خانة دلِ ماست

چراغِ صبح که برمیدمد ز بامِ شما

ز صدقِ آینه کردارِ صبح خیزان بود

که نقشِ طلعتِ خورشید یافت شامِ شما

زمان به دستِ شما می دهد زمامِ مراد

از آن که هست به دستِ خِرَد زمامِ شما

همای اوج سعادت که می گریخت ز خاک

شد از امانِ زمین دانه چینِ دامِ شما

به زیر رانِ طلب زین کنید اسبِ مراد

که چون سمندِ زمین شد سپهر رامِ شما

به شعر سایه در بزمگاهِ آزادی

طرب کنید که پُر نوش باد جامِ شما

بم خوانی

شبیخون

 

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا نقش دلِ ماست در آیینة جام

تا چه رنگ آوَرد این چرخِ کبود ای ساقی

دیدی آن یار که بستیم صد امّید در او

چون به خونِ دلِ ما دست گشود ای ساقی

تشنة خونِ زمین است فلک، وین مَهِ نو

کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی

منّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد

چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی

بی که شُستیم به خونابِ جگر جامة جان

نه ازو تار به جا ماند ونه پود ای ساقی

حق به دستِ دلِ من بود که در معبدِ عشق

سر به غیرِ تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام پیِ گردشِ مِی ساخته اند

ورنه بی مِی زلب و جام چه سود ای ساقی

در فروبند که چون سایه در این خلوتِ غم
با کسم نیست سرِ گفت و شنودم ای ساقی