مشتاق گٌل
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کین شب دراز باشد در چشم پاسبانان
بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم
کین کارهای مشکل افتد به کاردانان
دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد
می باید این نصیحت کردن به دلستانان
دامن ز پای برگیر ای خوب روی خوش رو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان
من تَرک مِهر اینان در خود نمی شناسم
بگذار تا بیاید بر من جفای آنان
روشن روان عاشق از تیره شب ننالد
داند که روز گردد روزی شب شبانان
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان
چشم از تو بر نگیرم ور می کُشد رقیبم
مشتاق گُل بسازد با خوی باغبانان
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اُشتر بر دست ساربانان
شاید که آستینت بر سر زند سعدی
تا چون مگس نگردی گِرد شِکر دهانان
سلام
ابول واقعآ دمت گردم
فقط سعدی
من طرفدار پروپاقرص شعرهای سعدی هستم
بخنده گفت که سعدی از این خطر بگریز
کجا روم کجا رو که به زندان عشق دربندم
البته ابن رو هم مدیون استاد شجریان هستم که ما رو با شعرهای سعدی آشنا کرد
شاد باشی بای