مشتاق گٌل

مشتاق گٌل
  
خفته خبر  ندارد سر بر کنار جانان

کین شب دراز باشد در چشم پاسبانان

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم

کین کارهای مشکل افتد به کاردانان

دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد

می باید این نصیحت کردن به دلستانان

دامن ز پای برگیر ای خوب روی خوش رو

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان
من تَرک مِهر اینان در خود نمی شناسم

بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد

داند که روز گردد روزی شب شبانان

باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

چشم از تو بر نگیرم ور می کُشد رقیبم

مشتاق گُل بسازد با خوی باغبانان

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

همچون زمام اُشتر بر دست ساربانان

شاید که آستینت بر سر زند سعدی

تا چون مگس نگردی گِرد شِکر دهانان

نظرات 1 + ارسال نظر
امیر بایرنی چهارشنبه 14 بهمن 1383 ساعت 15:39 http://hood.blogsky.com

سلام

ابول واقعآ دمت گردم

فقط سعدی

من طرفدار پروپاقرص شعرهای سعدی هستم

بخنده گفت که سعدی از این خطر بگریز

کجا روم کجا رو که به زندان عشق دربندم

البته ابن رو هم مدیون استاد شجریان هستم که ما رو با شعرهای سعدی آشنا کرد

شاد باشی بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد