عمر سبک سیر

سى طی شد و چل رفت و به پنجاه رسیدیم
در یک مژه برهم زدن این راه بریدیم

این مانده به یادم که در این عمر سبک سیر
چیزی که از آن یاد توان کرد ندیدیم
چون مردمک دیده در این خانه دلتنگ
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
افسوس که نه میوه به دست آمد و نه گل
چندان که از این شاخه بدان شاخه پریدیم
گفتیم سخن ها و شنیدیم سخن ها
افسوس چه گفتیم دریغا چه شنیدیم


غم ایام

شب بر سر من جز غم ایام کسی نیست

می‌سوزم و می‌میرم و فریادرسی نیست
فریادرس‌ِ همچو منی کیست در این شهر؟
فریادرسی نیست کسی را که کسی نیست
بیمارم و تبدارم و در سینة مجروح
چندان که فغان می‌کشم از دل نفسی نیست
آن میوة‌ جان‌بخش که دل در طلب اوست
زینت‌گرِ شاخی‌ست که در دسترسی نیست
بیش است ز ما طالع آن مرغ گرفتار
کو را قفسی باشد و ما را قفسی نیست

مرگ دیگر

مرگ در هر حالتی تلخ است
اما من
دوستت دارم که چون از ره در آید مرگ
درشبی آرام چون شمعی شوم خاموش
لیک مرگ دیگری هم هست
دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور
مرگ مردان مرگ در میدان
با تپیدن های طبل و شیون شیپور
با صفیر تیر و برق تشنه شمشیر
غرقه در خون پیکری افتاده در زیر سم اسبان
وه چه شیرین است
رنج بردن
پافشردن
در ره یک ‌آرزو مردانه مردن
وندر امید بزرگ خویش
با سرود زندگی بر لب
جان سپردن
آه اگر باید
زندگانی را به خون خویش رنگ آرزو بخشید
و به خون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید
من به جان و دل پذیرا میشوم این مرگ خونین را

کاروان

دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک وخون زخم سرانگشت های شان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها ودست هاست
عصیان زندگی ست
در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپش های قلب شاد
یاران من به بند
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه
زود است گالیا
در گوش من فسانه دلداگی مخوان
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه
زود است گالیا ! نرسیده ست کاروان
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هرچه دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه ها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو
عشق من

یادداشتهای گم شده

پس کجاست ؟

چند بار

خرت و پرت های کیف باد کرده را زیر و رو کنم :

پوشه مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار

کارت های اعتبار

کارت های دعوت عروسی و عزا

قبض های آب و برق و غیره و کذا

برگه حقوق و بیمه و جریمه و مساعده

رو نوشت بخشنامه های طبق قاعده

نامه های رسمی و تعارفی

نامه های مستقیم و محرمانه معرفی

برگه رسید قسط های وام

قسط های تا همیشه نا تمام ...

پس کجاست ؟

چند بار

جیب های پاره پوره را پشت و رو کنم :

چند تا بلیت تا شده

چند اسکناس کهنه و مچاله

چند سکه سیاه

صورت خرید خواروبا ، صورت خرید جنس های خانگی

پس کجاست ؟

یادداشت های درد جاودانگی ؟