داغ دل

شب است و چهرة میهن سیاهه

نشستن در سیاهی ها گناه

تفنگم را بده تا ره بجویم

که هرکه عاشقه پایش به راه
برادر بی قراره            برادر شعله واره            برادر دشت سینه اش لاله زاره

شب و دریای خوف انگیز و طوفان

من و اندیشه های پاکِ پویان

برایم خلعت و خنجر بیاور

که خون می بارد از دل های سوزان

برادر نوجوانه             برادر غرقه خونه             برادر کاکُلش آتش فشانه

تو که با عاشقان درد آشنایی

تو که هم رزم و هم زنجیر مایی

ببین خون عزیزان را به دیوار

بزن شیپور صبح روشنایی
برادر بی قراره             برادر نوجوانه             برادر شعله واره

برادر غرقه خونه             برادر کاکُلش آتش فشانه

برادر دشمنم ، خون خارهِ امشب

هوای خانه ظلمت باره امشب

چراغی بر سر راهم بگیرید

که دِیو شهر شب بیداره امشب

شب است و مادران شهر غمناک

هزاران گُل شکفت و خفت بر خاک

عزیزم داغ دارم ، دست واکن

به پا کن بیرغ صبح تربناک

به عهد شب نظر بین ها وفا کن

برادرهای عاشق را صدا کن

بزن بر سینة شب تیری از نور

گُل خورشید را مهمان ما کُن

به سیل صبح خواهان راه بسته اند

هزاران سینه و سَر را شکستند

ولی مَردم گرفته دست در دست
ز چنگ دیو مَردم خوار رستند

خاطرات ناتمام

عجب عُمرا تموم شد ، چه دور از هم حروم شد

چه خاطرات شیرینی که موندو نا تموم شد

حالا روزگار پائیزو بهار می گذره خبر نداری

جز سپیدی موی تیرمون انگار که سحر نداری

خط به خط فلک روی گونمون نقش رنج و غم کشیده

زندگی چنان اشکِ حسرتی از دو چشم ما چکیده

من شکسته ، تو شکسته ، از گذشتِ عمرا خسته

جای پای روزگارِ روی گونه ها نشسته

تو نگاه تو ، تو نگاه من ، رنگ باوری نمونده
دست زندگی چنان گردِ حسرتی روی چهرمون نشونده

گذر عمر

تا دو چشم خود را به هم زدم من عمر من چه طی شد

ابر نو بهاری ندیده باران ، وقت برف دِی شد

تا که سرنوشتم نوشته شد ، ذات من به غم ها سرشته شد

شوق امروز و هر روز من چرا ؟ رنج دیروز و روز گذشته شد

عمر شیرین چرا فرصتی غیر آه و دمی نیست

جز محبت قبایی برازندة آدم نیست

اساس زندگی عشقِ ، به درگاه الهی بندة عشقِ

جهان وامانده و درماندة عشقِ

خدا خود عشقِ و فرماندة عشقِ

بساط کهکشان عشقِ ، سپهر و آسمان عشقِ

فلک زایده و زایندة عشقِ ، که ایزد منبع و تابندة عشقِ

عمرِ کوتاه ما ، عمرِ کوتاه شب ، دَم به روی برگِ
قصة زندگی ، قصة برگِ گُل با هجوم تَگرگِ

سحر سخن

پیش ساز تو من از سحر سخن دم مزنم

به زبانی چو بیان تو ندارد سخنم

ره مگردان و نگه دار همین پرده راست

تا من از راز سپهرت گرة باز کنم

چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی

من چه گویم که غریبست دلم در وطنم

شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت

کی بود باز که شوری به چمن در فکنم

همه مرغان هم آواز پراکنده شدن

آه از این باد بلا خیز که زد در چمن

نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد

من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم

بی تو آری غزل سایه ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم

آهنگ وفا

 چه فکر می کنی ، که بادبان شکسته زورق به گِل نشستة ست زندگی ؟

در این خراب ریخته ، که رنگ عافیت از او گریخته به بُن رسیده ، راه بستة ست زندگی ؟

چه سهمناک بود سیل حادثه ، که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت ، ستاره خوشهِ خوشهِ ریخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد

هوا بد است ، تو با کدام باد می روی

چه ابر تیره ای گرفته سینة تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمی شود

تو از هزاره های دور آمدی ، در این دراز نای خون فشان

به هر قدم نشان نقش پای توست

درین دُرشت ناکِ دیولاخ ، ز هرطرف تنین گامهای رهگشای توست .

بلند و پَست این گشاده دامگاهِ ننگ و نام……  به خون نوشته نامة وفای توست

به گوش بی ستون هنوز صدای تیشه های توست

چه تازیانه ها که با تَن تو تاب عشق آزمود ……چه دارها که از تو گشت سر بلند

زهی  شکوه قامت عشق ، که استوار ماند بر هجوم هر گزند

نگاه کن ، هنوز آن بلند دور ، آن سپیده ، آن شکوفه زار انفجار نو ، گهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در آن زلال دَم زدن

سِزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی بدان فراز

چه فکر میکنی ، جهان چو آبگینة شکستة ست که سرو راست هم در او شکسته می نماید

چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ ، که راه بسته می نمایدت

زمانِ بی کرانه را تو با شمار گام عُمر ما مَسنج

به پای او دَمیست این دِرنگِ درد و رنج

به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش

اُمید هیچ مُعجزی ز مُرده نیست ، زِنده باش