سى طی شد و چل رفت و به پنجاه رسیدیم
در یک مژه برهم زدن
این راه بریدیم
این مانده به یادم که در این عمر سبک سیر
چیزی که
از آن یاد توان کرد ندیدیم
چون مردمک
دیده در این خانه دلتنگ
یک عمر
دویدیم و به جایی نرسیدیم
افسوس که
نه میوه به دست آمد و نه گل
چندان که
از این شاخه بدان شاخه پریدیم
گفتیم سخن
ها و شنیدیم سخن ها
افسوس چه
گفتیم دریغا چه شنیدیم
شب بر سر من جز غم ایام کسی نیست
میسوزم و میمیرم و فریادرسی نیست
فریادرسِ همچو منی کیست در این شهر؟
فریادرسی نیست کسی را که کسی نیست
بیمارم و تبدارم و در سینة مجروح
چندان که فغان میکشم از دل نفسی نیست
آن میوة جانبخش که دل در طلب اوست
زینتگرِ شاخیست که در دسترسی نیست
بیش است ز ما طالع آن مرغ گرفتار
کو را قفسی باشد و ما را قفسی نیست
کدامیک از درختانی که زیر سایه شان با هم قدم زدیم، کدامیک از صندلی هایی که بر روی آنها نشستیم و آن چه که در دل داشتیم گفتیم ، قسم بخورند ... می خواهی حتی به آن پسرکی که قرآن نذری را بهمان فروخت !!! ، بگویم تا قسم بخورد ... تا تو صداقت نگاهم و پاکی عشقم را باور کنی؟ انگار که صدای پر غصه ی نگاهم را نمی شنوی!! می دانم. آن غرور پنهان همیشگی ات نمی گذارد که بگویی دلتنگمی.!
مرگ در هر حالتی تلخ است
اما من
دوستت دارم که چون از ره در آید مرگ
درشبی آرام چون شمعی شوم خاموش
لیک مرگ دیگری هم هست
دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور
مرگ مردان مرگ در میدان
با تپیدن های طبل و شیون شیپور
با صفیر تیر و برق تشنه شمشیر
غرقه در خون پیکری افتاده در زیر سم اسبان
وه چه شیرین است
رنج بردن
پافشردن
در ره یک آرزو مردانه مردن
وندر امید بزرگ خویش
با سرود زندگی بر لب
جان سپردن
آه اگر باید
زندگانی را به خون خویش رنگ آرزو بخشید
و به خون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید
من به جان و دل پذیرا میشوم این مرگ خونین را