سى طی شد و چل رفت و به پنجاه رسیدیم
در یک مژه برهم زدن
این راه بریدیم
این مانده به یادم که در این عمر سبک سیر
چیزی که
از آن یاد توان کرد ندیدیم
چون مردمک
دیده در این خانه دلتنگ
یک عمر
دویدیم و به جایی نرسیدیم
افسوس که
نه میوه به دست آمد و نه گل
چندان که
از این شاخه بدان شاخه پریدیم
گفتیم سخن
ها و شنیدیم سخن ها
افسوس چه
گفتیم دریغا چه شنیدیم
شب بر سر من جز غم ایام کسی نیست
میسوزم و میمیرم و فریادرسی نیست
فریادرسِ همچو منی کیست در این شهر؟
فریادرسی نیست کسی را که کسی نیست
بیمارم و تبدارم و در سینة مجروح
چندان که فغان میکشم از دل نفسی نیست
آن میوة جانبخش که دل در طلب اوست
زینتگرِ شاخیست که در دسترسی نیست
بیش است ز ما طالع آن مرغ گرفتار
کو را قفسی باشد و ما را قفسی نیست