مشتاق گٌل

مشتاق گٌل
  
خفته خبر  ندارد سر بر کنار جانان

کین شب دراز باشد در چشم پاسبانان

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم

کین کارهای مشکل افتد به کاردانان

دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد

می باید این نصیحت کردن به دلستانان

دامن ز پای برگیر ای خوب روی خوش رو

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان
من تَرک مِهر اینان در خود نمی شناسم

بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد

داند که روز گردد روزی شب شبانان

باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

چشم از تو بر نگیرم ور می کُشد رقیبم

مشتاق گُل بسازد با خوی باغبانان

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

همچون زمام اُشتر بر دست ساربانان

شاید که آستینت بر سر زند سعدی

تا چون مگس نگردی گِرد شِکر دهانان

وفای عهد

وفای عهد

   
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

به هرکجا که بخوانند بی خبر نرود

سواد دیده غم دیده ام به اشک مشوی

که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجائی

که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

مکن به چشم حقارت نگاه بر من مست

که آبروی شریعت بدین قًدًر نرود

سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم

چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

وفای عهد من از خاطرت بدر نرود

بیار باده و اول به دست حافظ ده

به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود

داستان زندگی ( قسمت دوم )

                                        داستان زندگی
  دشتها را سیر کردم با یک لحظه پرواز مژگان تو . حرف می زنی و قلب من مثل حنجرة   چکاوکی می گیرد . سکوت تو قلبم را فشرده و تا سر حدّ انفجار می کشاند . شوق من از شقیقة شقایق بیرون می زند.

اینست عاشقی : وُل خوردن در فراق ، سرگردانی در کوچه های حیرانی .

باز هم خدا پدر و مادر خیالت را بیامرزد که شبها سری به تنهائی ما می زند و ما را با یک پیاله سرمة سیاه مست می کند . خدا خیر بدهد غمت را که در غربت هم ما را از خاطر
نمی برد .

آرزوی پَرپَر من ! تما جوانیم را در دامنه های مه آلود مژگان گذراندم و تمام شعرم را چونان کوزه ای از چشم تو پُر کردم . اکنون آغاز پایان منست : من دیگر دارم سرم را به آسمان می گذارم . من دیگر  دارم دیوانه می شوم و در دانشگاه دارالمجانین ثبت نام می کنم . و دریغا که لیلائی در این دارالمجانین نیست . من در دسته گیسوی تو زنجیر زخم می زنم و زیر عَلمِ عشقت سینة محبت چاک می کنم .

آهم هم دارد کم کم ، کم سوز می شود . چراغ چشم هایم خاموش است . تند تند هوس آبادی به سرم می زند . تند تند به یاد جنگل می افتم و آن کوچه ای که کودکی ما را به خرگوشها و پروانه ها پیوند می داد .

من از آنانی که عشق را به پایین تنة طبیعت می آورند ـ چندشم می شود . و همچنین از آنانی که عشق را بلند می کنند تا از بالای نفسانیت پرت کنند به درة دروغ . از این عشق های نوبتی که به کارگردانی هوس صورت می گیرد ـ نفرت دارم . من از این عشق که سادگی یک زیلو پهن می شود و می گذارد هر گُرازی در بیشه های بلوغش بِچرد ، متنفرم .

عشق آلودگی نیست ، هوای پاک روستای فطرت است . با عشق نمی شود کاسبی کرد . عشق معاهدة انسان است با ابدیت . ابدیت که نمی تواند در مراسم عَرق خوران هر جلنبری برقصد .

راستی اگر عشق نبود قلب تیر خوردة مارا که بر دوش می کشید ؟ اگر عشق نبود کوچة خواب آلودة ما را کدام گنجشکِ گرسنه بیدار می کرد ؟ من این زخم را مدیون عشقم .

چه وحشیانه چشم های تو ساغر جنون می زند ای عشق ! نگاهت حرمت حیرت را رعایت نمی کند و سراپردة آیینه را می شکافد . شانه های مهربانت متکبرند و گیسوان مقدست درخت نفرین هاست ! اصلاً بیا زخم های کهنه را از نو شروع کنیم : من این شعرهای خسته و این دفتر سوخته را به تو پس می دهم در عوض دلِ سالم و زخم نخورده ام را می خواهم .! جوانیم را بده ! بادبانهایم را به من برگردان ! آن خانه های ساحلی که با ماسه برایت ساختم و تمام آن نامه هائی که به آدرس تو در صندوق قنوت ریختم .

آخر این همه قایم موشک بازی فراق برای چیست ؟ مگر ما عاشقان خون استفراغ کرده ایم ؟ مگر می شود دوست داشتن را دست بند زد ؟ ما ناچاریم به هم عشق بورزیم زیرا خداوند قلب ما را مثل نسترن نازک کرده است . خداوند توی دل هر انسان یک پروانه گذاشته است برای لرزیدن .

بعضی ها دستشان را می برند توی سینه شان و قناری قلبشان را می کُشند ، بعد اطاق تهی دلشان را به عنکبوت ها اجاره می دهند . به هر حال من حتی یک روز هم نمی توانم بدون فراق تو سر کنم . جدائی بهتر است . ما آمده ایم تا از یکدیگر جدا شویم . عشق ، فاصله گرفتن ذرات از یکدیگر است . عشق یعنی نرسیدن . اگر همة عُشاق به یکدیگر می رسیدند تیرهای ترکش تاریخ تمام می شد .

تاریخ ، الان سرگشته و مهجور است . اساساً تاریخ چیزی نیست جز دورة هجران انسان .

آن روزی که عشق ها به معشوق ها برسند ، نیستان جدائی خاموش می شود و دفِ دیدار در کائنات به صدا درمی آید .

عاشق در دوران جدائی ، شبها تنها به خانه برمی گردد ، پنجرة عزلت را باز می کند . گلهای حسرت را آب می دهد . می نشیند زخم هایش را گلدوزی می کند . دستی به سر و روی اندوهش می کشد . چند لیوان اشک پای نرگس ها می ریزد . دو سه قطره آواز به گلوی قناری ها می چکاند .

من خیلی شبها وقتی خوابم می برد از صدای ضجة کمانچه ها بیدار می شوم . عاشیقلارها هر شب به چشمان من شبیخون می زنند . شروه ها مثل ابرهای جنوبی از فراز جمجمه ام پرواز می کند  و من همه اش به یاد تو چشم هایم را می بندم و بُغض هایم را به صورت شیشه های چکیده فرو می ریزم .

ما رنج می بریم و معشوق زیباتر می شود . ما بار می کشیم و حسرت و بُغض ما را
می خورد . اگر به جای این همه دَم دست کار کردن ، زعفران می فروختیم تا حالا صاحب صد هکتار رنگ زرد می شدیم . اگر این همه حواس ما میخ زیبائی نمی شد الان در زشتی از شیطان هم جلو می زدیم .

افسوس عشق آمد و آبروی ما در میان عالم و آدم برد . چشم وا کردیم و دیدیم هزاران چشم  ما را دوره کرده اند . چشم باز کردیم و خود را تنها در بازوان شوق تو یافتیم . لبهای تو را دیدیم و ذوق شعرمان تَرَک برداشت . گیسوان تو را مشاهده کردیم و با اسرار شب واقف شدیم . تو را دیدیم و خود را در نور دیدیم . تو را دیدیم و خود را به خویشتن زدیم . تو را دیدیم و از خود به در آمدیم . از تو به خود نظر کردیم : خود را در چنبرة چشم های تو در تار و پود گیسوان تو دیدیم .

آری عشق یک ستم تاریخی است . عشق بُرنده ترین شمشیریست که بر گردن انسان فرود آمده است . عشق ، کُشنده ترین طاعون جهان است . عشق ، مادر جنگهاست و عشق مسئول ویرانی زمین است : همه از ابروان تو شمشیر زنی آموخته اند و از مژگان تو زوبین برگرفتند.

داستان زندگی ( قسمت اول )

                                         داستان زندگی
اعوذ بالله از ‹‹ مَن ›› شیطان رجیم و پناه بر خدا از وساوس حوا در آدم . به نام عشق که نبیرة مادری ماست و به نام زیبائ که دختر دائی انسان است . به نام لبخند ، خواهر مهربان ما . به نام تبسم ، کبوتر صبحگاهی ما ، به نام نماز ، معشوقه ای که روزی پنج بار در آغوشش می کشیم و بر دامان مخملین سجاده اش اشک نیاز می ریزیم . به نام روزه ، خیابانی که بهشت حوریان و رفت و آمدگاه فرشتگان است .

امشب در خدا غش کردم . امشب از جان و دل قربان صدقة خداوند می روم . امشب با تمام هستی ام دستهای نیستی را می بوسم و سعی می کنم به هر قیمتی شده خود را به بازار یوسفان برسانم و تجلی خداوند را گله گله ببینم .

می خواهم بروم بام کبریا ، پَر بگیرم در ملکوت ، زنگولة باران را تکان بزنم و زنجیر زمین را بلرزانم . امشب ، مجرد محضم و در بستر خضوع دراز کشیده ام . سینه ام از جنبش سیناها پُر است . انگار آتشفشانی مرا به اعماق جهان ربط می دهد . و انگار هزاران ستارة کوچک ، دستهای مرا گرفته اند و به بازی کهکشان می برند . ملکوت نزدیک است . یک نیمکت تنهائی در غروب نیایش .

عشق ، مطلب دنباله داری است در جریدة جهان . عشق آدم را از حوا بالا می کشد . عشق ، دلال خداوند است . عشق واسطة بین غیبت و شهادت است .
شهادت ، خط شکنی روح در نبرد تَن است . شهادت ، عشق را شفاف می کند و صداقت را صیقل می دهد . شهادت ، مراسم قربانی انسان  در پای حقیقت است . شهادت ، ما را در میهمانی انالحق شرکت می دهد .

عشق ، یعنی شهادت آگاهانه . برای شهادت ، لازم نیست حتماً رگهای گردنتان پاره شود . هر کس نَفَسِ نفسش را در سینه حبس کند ، هر کس آرزوهایش را فلّه ای بفروشد ، هر کس دندان طمع خود را مصنوعی کند ، بیست و پنج درصد به شهادت رسیده است .

 خداوند ، زیبائی را به انسان تعلیم داد . خداوند در بزم ماه رویان دو عالم چیزی دَمِ گوش انسان گفت . یک روز انسان در سحری ازلی بیدار شد و از خداوند ، وقت ملاقات گرفت . من خداوند را روزی هفده بار می بینم . هر وقت در کوچه های کائنات قدم می زنم ، خدا لبخندزنان از کنارم می گذرد . خداوند نویسندة نون والقلم است . خداوند شعر را آفرید تا کتاب آفرینش را ترجمه کند.

راستش را بخواهی حوصلة قلم سواری ندارم . دلم می خواهد مُخم را مستقیماً به تفکر وصل کنم . این روزها فقط دارم به اولین روز سرگردانی خودم فکر می کنم (4 آذر 1383 ).
ولی می بینم احساسم هدر می رود . ناچار قلم برمی دارم و بر مخیله ام می کوبم . هر حرکتی به سیلی تبدیل می شود و بر صورتم می کوبد . چشمهای تو مثل منظرة سبزی مرا محاصره می کند . کبوتر به سایه تبدیل می شود . پراکندگی تحّیر به گله های گمشده می ماند