دشمن و دوست

دشمن و دوست

 

دیگران از صدمة اعدا همی نالند و من

از جفای دوستان گِریم ، چو ابر بهمنی

سست عهد و سرد مِهرند این رفیقان همچو گٌل

ضایع آن عمری که با این سست عهدان سر کٌنی

دوستان را می نپاید الفت و یاری ، ولی

دشمنان را همچنن برجاست کید و ریمنی

کاش بودی به گیتی ، استوار و دیر پای
دوستان در دوستی ، چون دشمنان در دشمنی

وفای شمع

وفای شمع
 
مٌردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

آرزو مٌرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گٌل از دامنم

گٌل به دامن می فشاند، اشک خونینم هنوز

گرچه سرتا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیم گون شد موی غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم، رهی

طفلم و نگشوده چشمِ مصلحت بینم هنوز

پاس دوستی

پاس دوستی

 

بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی

دشمنی ها کرد با من ، در لباس دوستی

کوه پا برجا گمان میکردمش دردا که بود

از حبابی سست بنیان تر ، اساس دوستی

بسکه رنج از دوستان باشد دلِ آزرده را

جای بیم دشمنی ، دارد هراسِ دوستی

جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند

کور بادا ، دیدة حق ناشناسِ دوستی
دشمن خویشی رهی ، کز دوستداران دو روی

دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی