پیمان عشق

بازت ندانم از سر پیمان ما که بُرد

باز از نگین عهد تو رسم وفا که بُرد

چندین وفا که کرد چو من در هوای تو

وانگه ز دست هجر تو چندین جفا که بُرد

بگریست چشم ابر بَر احوال زارِ من

جز آه من به گوش وی این ماجرا که بُرد

گفتم لب تو را که دل من تو برده ای

گفتا کدام دل ، چه نشان ، کی ،کجا‌ ، که بُرد

سودا مَپز که آتش غم در دلِ تو نیست

ما را غم تو بُرد به سودا ، تو را که بُرد

توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوییست تا که بُرد

سعدی نه مَرد بازی شطرنج عشق توست

دستی به کام دل زِ سپهر بقا که بُرد

بوسه عشق

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه

گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

چون پرتو ماه آیم و چون سایة دیوار

گامی به سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو منِ سوخته در دامن شبها

چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد زِ بی مهریت ای گل ، در این دام

چون غنچة پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخن گوی تو بشنو زِ نگاهم

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

 

داغ دل

شب است و چهرة میهن سیاهه

نشستن در سیاهی ها گناه

تفنگم را بده تا ره بجویم

که هرکه عاشقه پایش به راه
برادر بی قراره            برادر شعله واره            برادر دشت سینه اش لاله زاره

شب و دریای خوف انگیز و طوفان

من و اندیشه های پاکِ پویان

برایم خلعت و خنجر بیاور

که خون می بارد از دل های سوزان

برادر نوجوانه             برادر غرقه خونه             برادر کاکُلش آتش فشانه

تو که با عاشقان درد آشنایی

تو که هم رزم و هم زنجیر مایی

ببین خون عزیزان را به دیوار

بزن شیپور صبح روشنایی
برادر بی قراره             برادر نوجوانه             برادر شعله واره

برادر غرقه خونه             برادر کاکُلش آتش فشانه

برادر دشمنم ، خون خارهِ امشب

هوای خانه ظلمت باره امشب

چراغی بر سر راهم بگیرید

که دِیو شهر شب بیداره امشب

شب است و مادران شهر غمناک

هزاران گُل شکفت و خفت بر خاک

عزیزم داغ دارم ، دست واکن

به پا کن بیرغ صبح تربناک

به عهد شب نظر بین ها وفا کن

برادرهای عاشق را صدا کن

بزن بر سینة شب تیری از نور

گُل خورشید را مهمان ما کُن

به سیل صبح خواهان راه بسته اند

هزاران سینه و سَر را شکستند

ولی مَردم گرفته دست در دست
ز چنگ دیو مَردم خوار رستند

خاطرات ناتمام

عجب عُمرا تموم شد ، چه دور از هم حروم شد

چه خاطرات شیرینی که موندو نا تموم شد

حالا روزگار پائیزو بهار می گذره خبر نداری

جز سپیدی موی تیرمون انگار که سحر نداری

خط به خط فلک روی گونمون نقش رنج و غم کشیده

زندگی چنان اشکِ حسرتی از دو چشم ما چکیده

من شکسته ، تو شکسته ، از گذشتِ عمرا خسته

جای پای روزگارِ روی گونه ها نشسته

تو نگاه تو ، تو نگاه من ، رنگ باوری نمونده
دست زندگی چنان گردِ حسرتی روی چهرمون نشونده

گذر عمر

تا دو چشم خود را به هم زدم من عمر من چه طی شد

ابر نو بهاری ندیده باران ، وقت برف دِی شد

تا که سرنوشتم نوشته شد ، ذات من به غم ها سرشته شد

شوق امروز و هر روز من چرا ؟ رنج دیروز و روز گذشته شد

عمر شیرین چرا فرصتی غیر آه و دمی نیست

جز محبت قبایی برازندة آدم نیست

اساس زندگی عشقِ ، به درگاه الهی بندة عشقِ

جهان وامانده و درماندة عشقِ

خدا خود عشقِ و فرماندة عشقِ

بساط کهکشان عشقِ ، سپهر و آسمان عشقِ

فلک زایده و زایندة عشقِ ، که ایزد منبع و تابندة عشقِ

عمرِ کوتاه ما ، عمرِ کوتاه شب ، دَم به روی برگِ
قصة زندگی ، قصة برگِ گُل با هجوم تَگرگِ