آتش نهفته

آتش نهفته

حُسنت باتفاق ملاحت جهان گرفت

آری به اتفاق جهان می توان گرفت

افشای رازِ خلوتیان خواست کرد شمع

شکرِ خدا که سّرِ دلش در زبان گرفت

زین آتش نهفته که در سینة من است

خورشید شُعله ایست که در آسمان گرفت

می خواست گُل که دم زند از رنگ و بوی دوست

از غیرتِ صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می شدم

دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

خواهم شدن به بکوی مغان آستین فشان

زین فتنه ها که دامن آخر زمان گرفت

مِی خور که هر که آخر کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگِ گُل به خون شقایق نوشته اند

کانکس که پُخته شد مِی چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لُطف ز نظم تو میچکد

حاسد چگونه نکته تواند برآن گرفت

تمنای دوست

تمنای دوست

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

یا چشم نمی بیند ، یا راه نمی داند

هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانة عشقت را جایی نظر افتاده است

کآنجا نتواند رفت اندیشة دانایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم در باخته در پایی

امیدِ تو بیرون برد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودای

زنهار نمی خواهم ،کز کُشتن آنم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

من دست نخواهم برد الا به سرِ زلفت

گر دست رسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد ، از دوست تمنایی

طالب درد

طالبِ درد

خوشا دردی که درمانش تو باشی

خوشا راهی که پایانش تو باشی

خوشا چشمی که رخسارِ تو بیند

خوشا مُلکی که سلطانش تو باشی

خوشا آن دل که دلدارش تو گردی

خوشا جانی که جانانش تو باشی

چو خوش باشد دلِ امیدواری

که امید دل و جانش تو باشی

همه شادی و عشرت باشد ای دوست

در آن خانه که مهمانش تو باشی

خوشی و خرمی و کامرانی

کسی دارد که خواهانش تو باشی

عراقی طالبِ درد است دائم

به بوی آن که درمانش تو باشی

کُنج دل

کُنج دل

در کُنج دلم عشقِ کسی خانه ندارد

کس جای در این کلبة ویرانه ندارد

دل را به کفِ هرکه نهم باز پس آرد

کس تاب نگه داریی دیوانه ندارد

در انجمنِ عقل فروشان من خمار

دیوانه سرِ صحبتِ فرزانه ندارد

تا چند کنی قصه ز عشق ، چند در وکار

دَه روزة عُمر این همه افسانه ندارد

از شاه و گدا هرکه در این میکده رفت

جز خون دلِ خویش به پیمانه ندارد

مسکن دل

مسکن دل

زهی در کوی عشقت مسکنِ دل

چه می خواهی از این خون خوردنِ دل

چکیده خون دل بر دامنِ داغ

گرفته جامِ پُر خون دامنِ دل

از آن روزی که دل دیوانة توست

به صد جان می شدم در شیونِ دل

منادی می کند در شهرِ امروز

که خونِ عاشقان بر گردنِ دل

چو رسوا کرد ما را دردِ عشقت

همی کوشم به رسوا کردنِ دل

چو عشقت آتشی در جان من زد

برآمد دودِ عشق ار روزنِ دل

مکن جانا دل ما را نگه دار

که آسان است بر تو بُردنِ دل

چو گُل اندر هوای روی خوبت

به خون در می کشم پیراهن دل

بیا جانا دلِ عطار کن شاد

که نزدیک است وقت رفتنِ دل