سحر سخن

پیش ساز تو من از سحر سخن دم مزنم

به زبانی چو بیان تو ندارد سخنم

ره مگردان و نگه دار همین پرده راست

تا من از راز سپهرت گرة باز کنم

چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی

من چه گویم که غریبست دلم در وطنم

شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت

کی بود باز که شوری به چمن در فکنم

همه مرغان هم آواز پراکنده شدن

آه از این باد بلا خیز که زد در چمن

نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد

من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم

بی تو آری غزل سایه ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد