تمنای دوست

تمنای دوست

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

یا چشم نمی بیند ، یا راه نمی داند

هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانة عشقت را جایی نظر افتاده است

کآنجا نتواند رفت اندیشة دانایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم در باخته در پایی

امیدِ تو بیرون برد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودای

زنهار نمی خواهم ،کز کُشتن آنم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

من دست نخواهم برد الا به سرِ زلفت

گر دست رسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد ، از دوست تمنایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد