حُسنت باتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
افشای رازِ خلوتیان خواست کرد شمع
شکرِ خدا که سّرِ دلش در زبان گرفت
زین آتش نهفته که در سینة من است
خورشید شُعله ایست که در آسمان گرفت
می خواست گُل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرتِ صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
خواهم شدن به بکوی مغان آستین فشان
زین فتنه ها که دامن آخر زمان گرفت
مِی خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
بر برگِ گُل به خون شقایق نوشته اند
کانکس که پُخته شد مِی چون ارغوان گرفت
حافظ چو آب لُطف ز نظم تو میچکد
حاسد چگونه نکته تواند برآن گرفت
سلام داش محسن گلم
آقا یه موقع نگی ما زنده ایم یا مرده ایما؟؟؟؟؟؟؟ این شعرتم مثل تموم شعرهات قشنگ بود لذت بردهام.راستی عیدت هم مبارک. آقا من یه قالب جدید به همراه یکی از دوستان درست کردیم اگه زحمت نمیشه بیا نظرتو بگو.چون خیلی مهمه بسته شده به نظر دوستان.ممنون.به ما سر بزن. به خدا جای دوری نمیره.منتظرم.یا حق