سحر سخن

پیش ساز تو من از سحر سخن دم مزنم

به زبانی چو بیان تو ندارد سخنم

ره مگردان و نگه دار همین پرده راست

تا من از راز سپهرت گرة باز کنم

چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی

من چه گویم که غریبست دلم در وطنم

شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت

کی بود باز که شوری به چمن در فکنم

همه مرغان هم آواز پراکنده شدن

آه از این باد بلا خیز که زد در چمن

نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد

من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم

بی تو آری غزل سایه ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم

آهنگ وفا

 چه فکر می کنی ، که بادبان شکسته زورق به گِل نشستة ست زندگی ؟

در این خراب ریخته ، که رنگ عافیت از او گریخته به بُن رسیده ، راه بستة ست زندگی ؟

چه سهمناک بود سیل حادثه ، که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت ، ستاره خوشهِ خوشهِ ریخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد

هوا بد است ، تو با کدام باد می روی

چه ابر تیره ای گرفته سینة تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمی شود

تو از هزاره های دور آمدی ، در این دراز نای خون فشان

به هر قدم نشان نقش پای توست

درین دُرشت ناکِ دیولاخ ، ز هرطرف تنین گامهای رهگشای توست .

بلند و پَست این گشاده دامگاهِ ننگ و نام……  به خون نوشته نامة وفای توست

به گوش بی ستون هنوز صدای تیشه های توست

چه تازیانه ها که با تَن تو تاب عشق آزمود ……چه دارها که از تو گشت سر بلند

زهی  شکوه قامت عشق ، که استوار ماند بر هجوم هر گزند

نگاه کن ، هنوز آن بلند دور ، آن سپیده ، آن شکوفه زار انفجار نو ، گهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در آن زلال دَم زدن

سِزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی بدان فراز

چه فکر میکنی ، جهان چو آبگینة شکستة ست که سرو راست هم در او شکسته می نماید

چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ ، که راه بسته می نمایدت

زمانِ بی کرانه را تو با شمار گام عُمر ما مَسنج

به پای او دَمیست این دِرنگِ درد و رنج

به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش

اُمید هیچ مُعجزی ز مُرده نیست ، زِنده باش