داستان زندگی ( قسمت اول )

                                         داستان زندگی
اعوذ بالله از ‹‹ مَن ›› شیطان رجیم و پناه بر خدا از وساوس حوا در آدم . به نام عشق که نبیرة مادری ماست و به نام زیبائ که دختر دائی انسان است . به نام لبخند ، خواهر مهربان ما . به نام تبسم ، کبوتر صبحگاهی ما ، به نام نماز ، معشوقه ای که روزی پنج بار در آغوشش می کشیم و بر دامان مخملین سجاده اش اشک نیاز می ریزیم . به نام روزه ، خیابانی که بهشت حوریان و رفت و آمدگاه فرشتگان است .

امشب در خدا غش کردم . امشب از جان و دل قربان صدقة خداوند می روم . امشب با تمام هستی ام دستهای نیستی را می بوسم و سعی می کنم به هر قیمتی شده خود را به بازار یوسفان برسانم و تجلی خداوند را گله گله ببینم .

می خواهم بروم بام کبریا ، پَر بگیرم در ملکوت ، زنگولة باران را تکان بزنم و زنجیر زمین را بلرزانم . امشب ، مجرد محضم و در بستر خضوع دراز کشیده ام . سینه ام از جنبش سیناها پُر است . انگار آتشفشانی مرا به اعماق جهان ربط می دهد . و انگار هزاران ستارة کوچک ، دستهای مرا گرفته اند و به بازی کهکشان می برند . ملکوت نزدیک است . یک نیمکت تنهائی در غروب نیایش .

عشق ، مطلب دنباله داری است در جریدة جهان . عشق آدم را از حوا بالا می کشد . عشق ، دلال خداوند است . عشق واسطة بین غیبت و شهادت است .
شهادت ، خط شکنی روح در نبرد تَن است . شهادت ، عشق را شفاف می کند و صداقت را صیقل می دهد . شهادت ، مراسم قربانی انسان  در پای حقیقت است . شهادت ، ما را در میهمانی انالحق شرکت می دهد .

عشق ، یعنی شهادت آگاهانه . برای شهادت ، لازم نیست حتماً رگهای گردنتان پاره شود . هر کس نَفَسِ نفسش را در سینه حبس کند ، هر کس آرزوهایش را فلّه ای بفروشد ، هر کس دندان طمع خود را مصنوعی کند ، بیست و پنج درصد به شهادت رسیده است .

 خداوند ، زیبائی را به انسان تعلیم داد . خداوند در بزم ماه رویان دو عالم چیزی دَمِ گوش انسان گفت . یک روز انسان در سحری ازلی بیدار شد و از خداوند ، وقت ملاقات گرفت . من خداوند را روزی هفده بار می بینم . هر وقت در کوچه های کائنات قدم می زنم ، خدا لبخندزنان از کنارم می گذرد . خداوند نویسندة نون والقلم است . خداوند شعر را آفرید تا کتاب آفرینش را ترجمه کند.

راستش را بخواهی حوصلة قلم سواری ندارم . دلم می خواهد مُخم را مستقیماً به تفکر وصل کنم . این روزها فقط دارم به اولین روز سرگردانی خودم فکر می کنم (4 آذر 1383 ).
ولی می بینم احساسم هدر می رود . ناچار قلم برمی دارم و بر مخیله ام می کوبم . هر حرکتی به سیلی تبدیل می شود و بر صورتم می کوبد . چشمهای تو مثل منظرة سبزی مرا محاصره می کند . کبوتر به سایه تبدیل می شود . پراکندگی تحّیر به گله های گمشده می ماند
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد