تهی

خورشید جاودانی

 

در صبح آشنایی شیرین مان  ترا

گفتم که مَرد عشق نئی . باورت نبود

دراین غروب تلخ جدایی . هنوز هم

می خواهمت چو روز نخست . ولی چه سود !

 

می خواستی به خاطر سوگندهای خویش

در بزم عشق بر سر من جام نشکنی

می خواستی به پاس صفای سرشک من

این گونه دلشکسته به خاکم نیفکنی

 

پنداشتی که کوره ی سوزان عشق من

دور از نگاه گرم تو خاموش می شود ؟

پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز

در تنگنای سینه فراموش می شود؟


تو رفته ای که بی من . تنها سفر کنی

من مانده ام که بی تو . شبها سحر کنم

تو رفته ای که عشق من از سر به درکنی

من مانده ام که عشق تورا تاج سر کنم

 

روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور

من شب چراغ عشق تو را نیز می برم !

عشق تو . نور عشق تو . عشق بزرگ تو است

خورشید جاودانی دنیای دیگرم

دشمن و دوست

دشمن و دوست

 

دیگران از صدمة اعدا همی نالند و من

از جفای دوستان گِریم ، چو ابر بهمنی

سست عهد و سرد مِهرند این رفیقان همچو گٌل

ضایع آن عمری که با این سست عهدان سر کٌنی

دوستان را می نپاید الفت و یاری ، ولی

دشمنان را همچنن برجاست کید و ریمنی

کاش بودی به گیتی ، استوار و دیر پای
دوستان در دوستی ، چون دشمنان در دشمنی

وفای شمع

وفای شمع
 
مٌردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

آرزو مٌرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گٌل از دامنم

گٌل به دامن می فشاند، اشک خونینم هنوز

گرچه سرتا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیم گون شد موی غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم، رهی

طفلم و نگشوده چشمِ مصلحت بینم هنوز